خلاصه داستان: جهانگیر و رعنا چند سالی است که ازدواج کردند و پسری 6 ساله دارند. جهانگیر سه کتاب چاپ کرده که از هیچ کدام پولی عایدش نشده. او در خانه ای اجاره ای که صاحبش از آشنایانش است زندگی می کند. اما طولی نمیکشد که آن دوست قدیمی تماس گرفته و میگوید قصد دارد در خانهاش ساکن شود...